اینجا هیچ خواننده ای نداره دیگه و خودم هم امروز که
بعد از5
سال وارد شدم × از زمان ترسیدم. این از جملات من نیست و از کسی شنیدنم که شاید بهترین هدیه عمرم رو به من داده و تعطیلات تابستانهای به یادماندنی رو در کنارخودش و خانواده ی دوستداشتنیش بودم شنیدم . تازه شاید نزدیک به زمان اخرین نوشته ... دلم تنگ شد نه برای خودم بلکه برای ادمها همون 5 یا 6
سال پیش قبل از اینکه ما برده و بازیچه ی این فضاهای مجازی شیم . من نه اما ایکاش محیط اطرافم به عقب برمیگشت و ... باید برم؟ یا باید تا به حال رفته بودم؟ صبح ها با چراهای متفاوتی برمیخیزم و ب اسمان شاهکار و رویایی خیره میشومو میپرسم که چرا؟ چرا اینجور شد؟ چرا من اینجوری گفتم؟ چرا من به مکانهایی میروم که حقم نیست؟
بعد به حق شک میکنم و فکر میکنم که سارتر و کامو در صورتی که سراغشون رو بگیرم جوابم و میدن و باهام صحبت میکنند . اولویتیکه دارم باعث ایجاد یک وقفه تا اریبهش ماه در مطالعه کتابی که شروع کردم شده. انهارو نوشتم تا به پیشرفتم 5
سال اینده پی ببرم . خدانگهدار
پ ن : سبک نگارشم اینجا چقدر متفاوته . انگار یک ام دیگه داره حرفهام رو میگه . بخاطر همین هست که من خودم رو " ما" صدا میکنم
5 سال بعد...
ما را در سایت 5 سال بعد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : liliassaeliassa بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 21:59